از مدیر فقط دو تا لب می بینم که دارد تکان می خورد. در جلسه ای که برای گریه ترکش می کنم، به دستشویی اداره پناه برده ام. و نمی دانم چگونه می شود با چشم های قرمز پف کرده بیرون آمد و به جلسه برگشت.  

وقتی می گویم دستم به هیچ کاری نمی رود، یعنی هیچ کاری. عین بهت زده ها به مانیتوری خیره می شوم که یکهو خودش را وسط این حرف ها پیدا می کند.

آب و گلم در هم شده، نمی دانم این سطرها مخاطبی خواهند داشت یا نه اما بعضی وقت ها کلمات، تنفس مصنوعی اند. دهان به دهان شدن با خود است.

خواب هایم تعریف کردنی نیست. شاید لازم نباشد این دلهره را شفاهی کرد. همین دیشب که خواب دیدم دارم کِرِم خون به صورتم می زنم، هی روی صورتم شره می کند و همان موقع، خال های سیاه را می رویاند. خال هایی که خون چکان بودند و دیگر نپرس که چگونه می سوختند. که حتی وقتی بیدار شدم بوی خون سوخته توی بینی ام بود.

یا آن شب که زنی کریه، از زیر چادرش دو تا پای مصنوعی بیرون آورد و گفت: این ها را از گردنه لاشتر خریده ام، باشد برای تو.   

یا نمی دانم کِی بود که لباسم را در آوردم و دو تا بچه گربه سیاه از روی قفسه سینه ام بیرون پریدند، به صورتم چنگ زدند و جیغ کشیدند.

یا وقتی کسی به زور، کفن تنت می کند و می گوید: بپوش لباس عروسی ات را و دستت را می کشد و ...

این ها چیز کمی نیست برای تنی که خسته است از کار روزهای تکراری و سری که درد می کند برای تمام ماجراهای عصبی یک روز سخت. می ترسم، عین احمق ها. از همه چیز می ترسم. از زنی چادری که توی کوچه به سمتم می آید اما دو پای مصنوعی ندارد، از گربه که جای خود دارد، حتی از کرم ضد آفتاب. این همه یادآوری زیاد نیست برای روزهای کوچک من؟ روزهای حقیر شده ای در دل شرکت، عصرهای مصاحبه های دو زاری و تن دادن به سفارش های عجیب و غریب.

این ها شرح دیوانگی شبانه من است، من شب ها یکی دیگرم. یک کابوس زده حرفه ای، شاید تنها کسی که خواب دیده پایش را در خواب با اره می برد و صبح که بیدار می شود همان قسمت تنش درد می کند.

تنها کسی که تمام شب مایع لزجی را از دیوارهای خانه پاک کرده و صبح که بیدار شده حس کرده دست هایش مال خودش نیستند. دو تا دست مصنوعی اند از گردنه لاشتر... و آن قدر حرفه ای است که از ته دل به خواب های بد همکارش می خندد و به نظرش یک مشت تصویر تلخ پیش پا افتاده بیشتر نیستند.  

و دیگر حتی از خوابیدن می ترسد، از ترسیم دوباره بیداری در خواب، وقتی که فقط می توانی دست و پا بزنی، از دنیای خواب هایی که چیزی تعیین شده را برایت روایت می کنند و تو فقط با تنی که تن نیست، اما دردها و حس هایش شدیدتر از واقعیت است، بازی اش می کنی. انگار شیطان، تنت را شب ها قرض می گیرد.

داریم ماهی قرمز را با هم می بریم برای لیلا، داریم می خندیم و با ماهی بازی می کنیم، که آب ظرف پر می شود از موی گربه سیاه و ماهی می میرد. فردا جسد ماهی را توی آشپزخانه پیدا می کنم و تو باور نمی کنی که تعبیر خواب دیشبم چند ساعت بعد توی آشپزخانه اتفاق افتاده باشد. 

داریم توی لباس فروشی می گردیم، همه لباس های توی رگال آدم می شوند، آدم هایی همه یک شکل، زنی با موهای سیاه بلند و ابروهای به هم پیوسته.

گيره سرم آتش شده، موهام آتش گرفته، لباس هاي توي كمد آدم شده اند و دوره ام كرده اند. هر کدام مرا سمتی می کشند، زن هایی که کتکم می زنند. زن هایی که حبسم می کنند.

تو را هم از تلخی خواب هایم خسته کرده ام، تو که با بازوهای برهنه آرام کنارم خوابیده ای را.   

پ.ن: انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.