سی سالگی
به خاطر می آورم شاعر شناخته شده ای را، که در بیست و دو سالگی وقتی شعرم را شنید گفت می توانم ادبیات زنانه ایران را به جاهای خوبی ببرم. یادم می آید که کامبوزیا پرتوی در دوره ای آموزشی به من گفته بود: دیالوگ نویسی ات خوب است و گفته بود دیالوگ تأثیرگذار نوشتن مثل تیتر خوب زدن در روزنامه نگاری، کار هر کسی نیست. یادم می آید که استاد کار درستی گفته بود گوش و هوش موسیقیایی خوبی داری، و می توانی در این رشته خوب پیش بروی و یا چندین نفری که انگشت های کشیده و نازکم را خوره ساز زدن می دانستند. یادم می آید که آن چند سالی که ویر فلسفه خواندن داشتم و در عالم دیگری سیر می کردم، تحلیل های فلسفی ام از سمت کسانی که این کاره بودند، تحسین می شد یا زمانی که هوش و حواسم به تئاتر و گروه های تئاتر بود می گفتند شاید خوب نتوانی بازی کنی اما مدیریتت برای تئاتر خیلی خوب است.
حالا من به اعتقاد همکارانم یک مدیر خوبم، روزنامه نگاری هم که علاقه کودکی و حرفه بزرگسالی است؛ پشت میزی نشسته ام که حرفه اش را دوست دارم، مسوول رسانه جایی که خود یک رسانه چند وجهی عجیب و غریب، جالب و هیجان انگیز و پیچیده است اما در آستانه سی سالگی حسرت های زیادی دارم. من فیلمنامه نویسی را جدی ادامه ندادم، و تئاتر و فلسفه را، و راهم از موسیقی جدا شد و ساز زدن را هرگز شروع نکردم. روزنامه نگاری 10 سال از عمرم را گرفت و سه جایزه کشوری به من داد و تعریف و تمجیدهای دیگران و حتی آدم های کار درست را از یادداشت های اینجا و آنجا و یا لذت های آنی ام را از سر و کله زدن با کلمات.
خوب می دانم که خطاها و سوء استفاده های خیلی از مطبوعاتی ها را نکردم و فکر می کنم روزنامه نگار شریف و تأثیرگذاری بوده ام اما حسرت ها چه می شوند؟ حسرت ها هر بار با نگاه به چروک کوچکی که کنار صورتت نشسته، مرور می شوند، روزمرگی های امروزت را به رخ می کشند و چند روزی دست بردار نیستند. به خاطر می آورم شب هایی را که تا صبح ویراستاری کتاب تمام می کردم، و یا خبرنامه ای را به چاپ می رساندم، و تمام بعدازظهرهایی که هفته نامه ای می بستم و شماره هاشان یکی پس از دیگری از راه می رسید اما هرگز آن قدر که باید برای کتاب خودم، دست نوشته های خودم، شعرها و آرزوهای خودم وقت نگذاشتم. به خاطر می آورم تمام شعرهای قد و نیم قدی را که ردیف کردم، به دنیا آوردم اما رهایشان کردم و حالا نه من دیگر چیزی برای تمام کردنشان دارم و نه آن ها میلی برای بازگشت به مادر سنگدلشان. به خاطر می آورم تمام فیلم های ندیده و کتاب های نخوانده ام را؛ و حافظه ام پر می شود از تمامی حسرت ها. حسرت های عجیب و غریب و چند وجهی.
من یک شهریوری ام. یک شهریوری لعنتی. کسی که تا پای جان حاضر به مبارزه است و میل به مبارزه کردن با چیزهایی که دوستشان ندارد، هر قدر هم تلخ و سخت و کُشنده باشد در او هست، کسی که ایستادگی کردن را به قیمت آب شدن خودش دوست دارد، حاضر است بجنگد، با قدرترین حریف بجنگد اما کوتاه نیاید اگر فکر می کند کوتاه آمدنش درست نیست. شاید به خاطر همین حس لعنتی شرکتی کوچک اما تأثیرگذار را به من سپردند و من مدیرعاملش شدم، از میان 40 کارمند مرد انتخاب شدم و آن مبارزه لعنتی در من شکل گرفت. همان هایی که بس بودند تا اجازه ندهند خیلی از کارهایی که دوست داشتم انجام شود و حالا آن شرکت دو ساله با سود قابل توجهی رو به انحلال است. انحلالی که دو سال دوندگی و روبرو شدن و ایستادنم را در خود حل کرده است. دارم فکر می کنم با حتی روزی دو ساعت آن دو سال می شود چقدر از آن حسرت ها را از انحلال بیرون کشید؟
این روزها من یک شهریوری خسته ام، در آستانه سی سالگی، سنی که زمان واکاوی آرزوهاست. هنگامه احضار روح آرمان های گذشته. سی ساله که می شوی، انگار لب یک دره ایستاده ای. انگار تمام زندگی سال های گذشته ات، دستی می شود تا تو را با واقعیت خودت آشنا کند، به همه چیز شک می کنی، به همه راه هایی که در سال های گذشته رفته ای و رد کرده ای، به همه روزهایی که ساخته ای و نساخته ای. نزدیک ترین می گوید زیادی سخت گیری می کنم و یادآوری می کند که آدم هایی در سن من هستند که هیچ یک از این تجربه ها را نداشته و روزهایشان به سادگی هر چه تمام تر طی شده است. نمی دانم. واقعاً نمی دانم. نمی دانمی که انگار سی سال عمق دارد در من و این روزها، درست در شب تولد سی سالگی، بُعد گرفته، چند وجهی و عجیب و غریب شده.
همکار نزدیکی می گوید باید دست از این آرمان گرایی و کمال طلبی برداری. من اما نمی دانم سی سالگی، سن دست برداشتن و دست کشیدن است یا دست به کار شدن برای حسرت های قدیمی، عشق های قدیمی، آرزوهای قدیمی. سن درو کردن و شخم زدن خود، سن رو راست شدن با همه چیزهایی که شاید افتخار است اما همه آن چه که می خواهی نیست. حالا من لبه این پرتگاه ایستاده ام، دست از خودم شسته ام و بی رحمانه به سلاخی خود نشسته ام. نمی دانم چند روز دوام می آورم. روزمرگی کی می آید و مرا از این اعتصاب ذهنی بیرون می کشد تا دوباره حلم کند... روزمرگی همه چیز را حل می کند، حتی رنگ و لعاب حسرت ها، آرزوهای مرده و این اعتراض به خود را. و خودش حسرت می شود، حسرتی در انتظار فراخوانده شدن.