اولين پسري كه از تو خواستگاري مي كند را هرگز فراموش نمي كني. حتي 10 سال بعد، 20 سال بعد مي تواني با همان هيجان، با همه جزييات براي دختر همسايه، همكلاسي و يا دختر فاميل تعريف كني. همه چيز همان قدر زنده در ذهنت هست. حتي حركات دست ها، كلماتي كه به كار برده. لباسي كه پوشيده، جايي كه ايستاده. همان هايي كه حالا ديگر چيزهاي خنده داري هستند، چيزهاي مشمئز كننده اي. اما هستند؛ به همان صراحت. به همان قدرتي كه چيزي را توي تنت ترك انداخت انگار، جنيني بود كه در تنت غلطيد، دلت خواست بروي و تمام عصر را فكر كني. كتابت را ببندي و لباس هاي نو بخري؛ چيزهايي كه لازم مي شود. دلت خواست كه قبول نكني. بي دليل. به مامان بگويي و فكر او را هم مشغول كني. شريك جرم پيدا كني؛ يادآوري خودسرانه اي براي اين كه بفهمند بزرگ شده اي و وقت تصميم هاي خطرناك زندگي ات رسيده است. دلت خواست قبل موقعي كه صدا مي زنند نفيسه شام به پچ پچ هاي مامان بابا گوش كني، حس كني كه صداي اخبار بلند تر مي شود و موقع تلفن جواب دادن هاي تو كم تر!

اولين كسي كه خواست زندگي اش را با تو ادامه دهد، همان كسي كه خواست تا پاي شناسنامه بيايد، همه جا با تو باشد، همان كسي است كه در ناخودآگاه مقايسه آدم هاي بعدي يا مدح مي شود و يا نكوهش، يا مي رود در صدر و يا در قعر. همان كسي است كه اولين بار فكر جدي يك واقعيت را انداخت توي سرت. تو را از حرف هاي خاله زنك ها گرفت و داد دست فكرهاي خاله زنكي خودت. ثابت كرد كه حتي بيرون خانه ها و حلقه فاميل هم كسي دست بردار اين نيست كه بايد ازدواج كني.

روزهايي مي رسد كه دلت مي خواهد اولين آدم را پيدا كني و ببيني چه كاره اين دنياست. ببيني دنيا را روي كدام انگشت مي چرخاند. بپرسي تا فقط به روزهاي دبيرستان برسي، بروي به فكر سال هايي كه ازدواج، يك شوخي دلهره آور بود نه يك قطعيت مضحك كه مدام توي گوشت زمزمه مي شود، فراري اش مي دهي، مي گذاري در اولويت هاي دور زندگي ات اما بقيه دست بردار پنج شنبه هاي مجرد تو نيستند.  

دلت مي خواهد بداني ازدواج كرده يا نه؟ بچه دارد؟ موهاي روي شقيقه اش سفيد شده يا فقط چشم هايش برق جواني آن روزها را ندارد. دلت مي خواهد بداني هنوز هم سوژه هاي مربوط به او مي تواند به بمب خنده دخترهاي مدرسه تبديل شود يا اين كه او هم مثل تو وقتي به شيطنت هاي آن روزها فكر مي كند، خنده اش مي گيرد و دلش تنگ مي شود براي يك پنهان كاري بزرگ. دلش لك مي زند براي دلهره هايي كه پوچ بود و شيرين. دلهره هايي كه از جنس رساندن مطلب به صفحه يا هماهنگ كردن يك نشست خبري نبود. نه ميان كاغذهاي روزنامه مي سوخت و تلف مي شد و نه مثل گل هاي بعد از نشست خبري به فردا نرسيده مي پلاسيد.

آن روزها هم جواني نكرده ام. هر چه بود فقط شيطنت هاي دورادور بود و سركار گذاشتن هاي الكي خوش. خنده بود و سوژه و اذيت. حالا كه فكر مي كنم مي بينم اولين پسري كه از تو خواستگاري مي كند را هرگز فراموش نمي كني چون دختر آن سال ها را خوب به خاطر داري.

اين همه روز گذشته است و تو از نيمكت به پشت ميز رسيده اي. هنوز هم كساني هستند كه دير آمده اند توي زندگي ات و مي خواهند زود بروند! ديگر دم در مدرسه نمي ايستند و دوست داشتنشان را داد نمي زنند تا حرفشان حتي به معاون و مدير برسد، تا تو وير اذيت كردنت بيشتر بالا بگيرد و مدرسه اي حرف دل عاشقش را بفهمند اما تو هم ديگر ... حالا يك چوب خط برداشته اي و ميزان وفاداري آدم ها را مي سنجي، مي خواهي ببيني هر كسي تا كجا دوام مي آورد؟ تا كجا پاي حرفش هست؟ وير اذيت كردنت اين مدلي شده. يكي نيست از خودت بپرسد مقاومت خود تو چقدر است؟ اين همه سال پاي حرفت ايستادي و گفتي نه، ازدواج اهلش را مي خواهد اما حالا... كم آورده اي دختر. يك لنگه پا بودن توي اين كشور آقا بالا سر خسته ات كرده است. زده اي به سيم آخر. از سر و كول همه يكدندگي ها رفته اي بالا و بعد انگار نشسته اي سر جايت. زندگي قطره زهرماري اش را ريخته توي گلوت، حتي اگر شده به زور اين كه گردنت را بگيرد لاي دست هاش و عين مادرها فوت كند توي صورتت. پايين داده اي و حالا حتي ناي عق زدنش را نداري. نصيحت مي كني و مي گويي: آدم زماني به جايي مي رسد و شرايط طوري مي شود كه... و خودت هم مي داني داري مزخرف مي گويي.

اوضاعت طوري است كه حتي همان اولين پسر را هم روده بر مي كند از خنده. يك تنه مي تواني سوژه خنده صد تا مدرسه باشي. داري به خودت مي پيچي. روزهايي كه به قول مامان پسرهاي دور و برت را تار و مار مي كردي و نمي گذاشتي دم پر زندگي ات بيايند، تمام شده. خودت يك پا خاله زنك شده اي. دست كرده اي توي قوطي و برايت حتي ديگر مهم نيست اسم كي بيرون بيايد. يك روز همه آدم هاي دور و برت را آتش مي زني و يك روز مي نشيني عزايشان را مي گيري.

دلت مي خواهد بزني بيرون از اين روزهايي كه انگار هرگز يك دختر مجرد را به خود نديده اند. كه پايان نامه ها نوشته اند در مورد مضرات ازدواج نكردن، سمينارها داده اند و ديگر حوصله دفاعيه مفصل تو را ندارند. آينده دنيا در گروي همين لباس توري است. در گروي صفحه دوم شناسنامه و كپي- پيست راهي كه ديگران رفته اند. اين حرف ها را پسر روبروي مدرسه مي فهمد؟ نه مطمئنم كه نمي فهمد دختر بودن در شهري سنت زده و خانواده اي كه يك روز صبح مدرن اند و فردا صبح سنتي يعني چه.

از خودت و آرزوهايت ارتفاع مي گيري و خواب هاي رنگ و رو رفته ات را مرور مي كني. خواب هايي كه براي زندگي ات ديده بودي. كاش يكي مي زد به پهلوت و مي گفت: پاشو  مدرسه دير مي شود.