چرخ فلك
صورت زبر و آغوش محكم. دست هاي بزرگ و قوي و قامتي كه ايستاده است. صدايي كه لحني گرم دارد، حرف هايي كه آرامش مي دهد، اسمي كه امنيت مي بخشد، كسي كه دلش، صندوق امانات رازهاي ماست. دلش قلكي است كه نبايد شكست، نگاهش آيينه اي است كه نبايد آن را تيره كرد، خنده اش شكلات هاي گنجه اي است كه نبايد گذاشت آب شوند. اين مجموعه تصورات كودكانه ما از پدري ست كه تاب را محكم تر از همه پدرهاي دنيا هل مي دهد، مي تواند يك تنه چرخ و فلك را بچرخاند و در همه شيشه هاي سفت دنيا را باز كند. همه چيزها را مي داند، داناي كل روزهاي كودكي است و انگار از هيچ چيز و هيچ كس بي خبر نيست. براي همين وقتي مي شنيدم كه خدا از همه چيز آگاه است، فكر كردم خدا موجودي مثل يك پدر است.
اما بزرگ تر كه مي شويم، پدر فقط حريف بي بديل شطرنج و مسابقه طناب كشي نيست. همان كسي است كه مي تواند قرص و محكم به همه مشكلات ما تن دهد، سايه سرش را امان روزهاي سخت كند، دست هايمان را بفشارد و بگويد نترس، يادآوري كند كه كنارت هستم، پشت سر آرزوهايت آفتابي شود و اگر هم آرزويي جا ماند، شانه هاي مردانه اش را براي گريه كردن و رها كردن همه بغض هاي فروخورده ات قرض دهد، كسي كه دست هايش را تا مرز آرامشت باز مي گذارد.
مي تواني در همه فرم هاي اداري و سؤال و جواب هاي سازماني، نامش را با افتخار بنويسي. خوش خط و مغرورانه نام كسي را ثبت كني كه شايد هنوز حق فرزند او بودن را درست به جا نياورده اي، شايد حالا كه نيست قدرش را مي داني، شايد حالا كه روي تخت افتاده، هل دادن هاي محكم تاب را به خاطر مي آوري و دلت لك مي زند براي روزهايي كه به عمد آرام مي دويد تا تو حس برنده شدن را تجربه كني.
شايد حالا كه فراموشي در ذهنش خانه كرده، يادت بيايد او همان كسي است كه روزي از نظرت كتاب دانستني ها بود و اطلس جغرافيايي و لغت نامه دهخدا. دل توي دلت نبود براي اين كه بزرگ شوي تا مثل او همه چيز را بداني، همه چيز را بلد شوي، همه آدم ها را از زمين بلند كني، مثل او بچه ات را بگذاري روي شانه هات تا حس كند در بلندترين قله دنيا پناه گرفته است.
بگذريم كه حالا شايد بايد دستش را بگيري تا فقط راه كوتاه حمام تا تخت خوابش را زمين نخورد، بگذريم كه حالا گاهي به كتاب دانستني هايت مي خندي، كتاب اطلس جغرافيايي ات فكر مي كند اينترنت يك كشور است، لغت نامه دهخداي آن روزها كلمه هاي جديد نسل تو را بلد نيست، مي خندي وقتي سؤال هاي از نظر تو آسان مي پرسد، سؤال هايي كه ذهنش را مشغول كرده و خجالت كشيده بپرسد، كسي كه خودش شهامت پرسيدن را به تو ياد داد.
اما هنوز هم هرم نفسش بركت است، هنوز هم اطميناني ته نگاهش پيدا مي كني كه با آفتاب هيچ نگاه ديگري ذوب نمي شود، هنوز هم صداي پايش آرامش مي دهد حتي اگر تق تق عصايي به آن اضافه شده؛ هنوز هم دست هايش چرخ و فلكي را مي چرخاند، به چرخ هاي ويلچرش نگاه كن...