آن روزها گذشت، آن روزهاي از اساس سخت، آن روزها كه همه چيز در تعليقي بي پروا دست و پا مي زد، به مو رسيده و هراسناك پيش مي رفت و ته دلمان حفره اي خالي جان مي گرفت.
آن روزها كه خيابان ترس بود، خانه بغض، كافه دعوا، سينما جاي خالي، ستون روزنامه درد، اداره پچپچه، شركت بلاتكليفي، آن روزها كه همه چيز مهياي فرو پاشيدن بود؛ و فرو ريختن از صداي استخوان هاي هر چيز در اطرافمان شنيده مي شد.
آن روزها كه عطسه هر آدمي ريل را به هم مي ريخت. آن روزها كه نه آبي، آبي بود و نه سفيد، درست. آب و گلمان در هم بود و نبوديم.
مطلق دست از سرمان بر نمي داشت، ترديد موريانه اوهاممان شده بود، همين كه مي رسيدي روي نقطه آخر زير پايت زمين دهان باز مي كرد و از عمق جايي سر در مي آوردي، نمي دانستي چرا آن جايي، روزي هزار بار بايد از خودت دفاع مي كردي، مي گفتند بگو، مي گفتي و دستي همه گوش ها را مي گرفت.
زندگي را هزار نفر از هزار سمت مي كشيدند، و زندگي كرخت شده بود، در بهت اتفاق ها بود، در ناباوري مطلق، بادكنكي بي رمق بود، آيينه اي كپك زده، دلهره اي در گلو، وسوسه اي خام... اما راست مي گفت: خدا هيچ وقت دير نمي كند.
آن روزها گذشت، آن روزها شكل عوض كرد. بابا كه بخندد يك گل بهار مي شود روي صورتم. و تو كه مي نويسي: کلماتت را بریز روی صفحه کیبوردت. می خواهم چشمم را سرمه بکشم.
پ.ن: بروز آشفتگی در هیچ خانهای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند. خانهی ادریسیها. غزاله علیزاده